نوشته اصلی توسط
parsa1234
سلام
صاف و صادق درد دلم رو می گم.
من یه پسر 27 ساله هستم دوران بچگی و نوجوانی سختی داشتم تقریبا محبتی از اطرفیانم جز خداوندم دریافت نکردم ترد شده خانواده و جامعه بودم تا 22 سالگی که تصمیم گرفتم از کثافتی توش گرفتار شدم دربیام.
دقیقا از همون زمان دانشگاه رو ول کردم زدم تو بازار خیلی بدبختی کشیدم 3 سال شیفت شب تو جهنم بودم شرکت زدم ورشکست شدم رفتم زیر بدهی و مدت کمی هم حبس کشیدم آبروم تو عالم و آدم رفته بود.
بلافاصله دوباره شروع کردم انقدر جنگیدم با خودم و زندگیم تا از همه کسایی که در اطرافیانم بودن سبقت گرفتم......
شرکت احترام و اعتبار زندگی بالاشهر ماشین خوب لباسای گرون قیمت هر چیزی که زمانی بابتش تو سرم خورده بود رو بدست آوردم...
چشم باز کردم دیدم چه جهنمی برای خودم درست کردم همه چیزایی که می خواستم رو دارم اما روحم افسرده و داغونه کیلویی قرص اعصاب نمی دونم چی مینداختم بالا.
اعتبار داشتم اما همه دوستانم رهام کرده بودن در انزوای مطلق بی دوست بی رفیق بی کسی که بپرسه حالت چطوره........
بخدا آدم گنده دماغی هم نیستم دید بالا هم ندارم.
همه این کار ها رو کردم تا پایه یه زندگی مشترک رو بسازم برای درد اصلی خودم یعنی انزوا برای اینکه دختری که باهام زندگی می کنه کمبودی احساس نکنه......
تف به شرفم اگه برای خودم کرده باشم.
تو همون حالت داغون دختری رو چند ماه زیر نظر گرفته بودم یه فرشته بود فرشته..... دلم رو زدم به دریا رفتم جلو جواب منفی میداد انقدر پیله کردم بالاخره بهم گفت سرطان داره و نمی تونه کسی رو به زندگیش وارد کنه......
این دختر تو قلب من نشسته بود به هر زوری بود دلش رو بدست آوردم در حین آشنایی بودم تا رسید به روز عملش..... ازش قول گرفتم بعد از عمل من اولین کسی باشم که بهش مسیج می ده.......
بعد از عملش بهم مسیج داد اما نه خودش دوستش.... گفت عزیزت پرکشید زیر عمل ایست قلبی کرد..............................
همون شب ماشین رو برداشتم زدم به جاده خودم رو خلاص کنم نشد عمرم لعنتیم به دنیا بود انقدر زار زدم که دیگه اشکم در نمی یاد. زندگیم شده جهنم خواب و خوراک ندارم.
انزوا و تنهاییم کم بود غم عزیزم هم بهش اضافه شد.
نمی تونم کنار بیام
راه درست چیه باید یه بار دیگه برای کشتن خودم تلاش کنم چون نمی تونم کنار بیام مدت ها گذشته ولی نمی تونم کنار بیام.......
انقدر بدبختم که تنها کسایی که حالم رو می پرسن مشتریامن........ هیچکی رو ندارم حاضرم بودم مسافرکشی می کردم اما عزیزی داشتم که حالم رو می پرسید فقط بپرسه حالت چطوره فقط همین فقط همین........................ فقط یک دفعه تنها شام نخورم یه دفعه تنها کافه نرم........................